تعلیق



سال 80، فاطمه هنوز دانشجوی دوره لیسانس بود که ازدواج کرد و رفت سر خانه و زندگی اش. من کمتر از 10 سال داشتم. نمیدانم برنامه کلاس ها و مشق هایش چطور بود که به جای آخر هفته، سه شنبه ها از دانشگاه مستقیم می آمد خانه ما و از آن طرف هم عباس میرسید و خلاصه خانواده دوباره دور هم جمع میشد. 4-5 سال بعد که مریم نامزد کرده بود، این قرار دورهمی به روزهای پنج شنبه تغییر کرد. آن موقع ها هنوز مریم خانه ما بود و فاطمه و عباس از سمت امیرآباد می آمدند و امیر هم از خانه خودشان و باز جمعمان جمع میشد تا زمانی که مریم عروسی کرد و رفت خانه ی خیابان دولت و کمتر از ده روز بعدش هم فاطمه و عباس برای همیشه رفتند آمریکا. قرارهای 5شنبه اما تا همین 4 سال پیش سر جایش بود و هر هفته من و ریحانه و مامان و بابا خانه بودیم و مریم و امیر هم از خانه خودشان می آمدند و شام دور هم بودیم. فروردین 95 که من نامزد کردم، محمد هم به این پنج شنبه ها اضافه شده بود، اما چند هفته ای بیشتر جمع من و ریحانه و مامان و بابا و مریم و امیر و محمد دوام نیاورد و امیر هم برای همیشه رفت. تا شهریور 95 که من بیایم کانادا، قرار پنج شنبه ها باز هم سرجایش بود، فقط دیگر امیر نبود که گوشه ای بنشیند و مجله بخواند. من بودم و محمد و ریحانه و مامان و بابا. بعد از شهریور 95 که من رفتم کانادا، حاضرین در قرارهای پنج شنبه شده بودند ریحانه و مامان و بابا و مریم که از خانه خیابان قبا می آمد و محمد که از نسترن سر میرسید و من که گاهی با اسکایپ مهمانشان بودم. اما محمد هم سال 96 آمد کانادا و چند ماهی قرار پنج شنبه ها شد مامان و بابا و ریحانه و مریم که آن هم دوامی نداشت و مریم که کم حوصله شده بود ترجیح داد به جای پنج شنبه ها، هر وقت که اعصابش را داشت برود خانه مامان اینا. گاهی حتی دو سه هفته یک بار. حالا اکثرا پنج شنبه ها مامان و بابا و شاید ریحانه باشند که مینشینند دور میز شام و خندوانه میبینند و غذا میخورند و من هر پنج شنبه خودم را گوشه ای از سالن پذیرایی میبینم که مامان و بابا و ریحانه و مریم و فاطمه و عباس و امیر و محمد و مامان حاجی را در خودش جای داده و احتمالا دایی محسن هم از طبقه بالا آمده و مجلس را دستش گرفته. و تمام تلاشم را میکنم تا به تصویر واقعی فکر نکنم. به این که نفر بعدی چه کسی خواهد بود که قرار پنج شنبه ها میپیچاند؟ 


#مرگ #مهاجرت #ازدواج


به لذت فراق دچار شده ام. 

به آن احساسات پر از ذوق برای دیدار مجدد که دست کمی از اولین دیدارهای زندگی مان ندارد. به آن پیچ و تاب دل، و اضطراب ناشناخته از مواجه با معشوق. به آن تصویر خوشایند از ورود دوباره اش به خانه. به بازمرور لبخندها، نگاه ها، به بی قراری برای نوازش هایش دچار شده ام. به هیجان برای کشف دوباره اش، به غلیان احساسات برای تجربه ای دیگرگون از خودمان، از رابطه مان. 

من مدت هاست که به دوری معتاد شده ام. 

به آن دلتنگی های گاه و بیگاه و شبانه که التیامش تنها، دیدار حضوری است، معتاد شده ام. به آن دور خودم گشتن ها، که حالا چطور خانه را برایش مهیا کنم، که چطور از تمامی دقایق حضورش استفاده کنم، که چطور حرف های این مدت را بی سکته و با وضوح بالا برایش تعریف کنم، به آن لبخندهای ناخودآگاه در ایستگاه اتوبوس از محاسبه زمان باقی مانده تا دیدارش معتاد شده ام.

آدم ها فکر میکنند دیوانه ام. 

چه کسی از دلتنگی های مدام، از دوری لذت میبرد؟ از درد و از بغض و از حسرت زمانی که بدون او میگذرد؟ 

دیوانه نیستم. هم درد و هم دلتنگی، هر دو هر روز و هر ثانیه با من است. هیچ دم مرا رها نمیکند. اما . 

در هر بار دوری، چیزی به رابطه مان، به عشق مان افزوده میشود که در کلام نمیگنجد. 

در هر بار دوری، گویی رابطه مان را از اول واکاوی میکنیم، عمقش را کشف میکنیم و  تاثیری که در طول این مدت بر هم گذاشته ایم، نقشی که در زندگی هم بازی کرده ایم، احساس و زمانی را که برای هم خرج کرده ایم را بار دیگر (باز) مییابیم. وسیله ابراز احساساتمان که محدود میشود، وقتی همه چیز را باید در پس یک کلمه یا جمله یا چند دقیقه مکالمه تصویری بگنجانی، خلاق میشوی. خلاق میشوی تا نه فقط روزی که گذشت را شرح دهی، نه فقط بگویی چقدر دوستش داری، خلاق میشوی که بگویی "امروز که گذشت، همه چیز داشت، اما تو نبودی! و این نبودن تمام روز را ضایع کرد. تو باشی، اینها همه هیچ."


خلاقیت جان میدهد به رابطه. آن غنج رفتن ته دل، پیش از هر تماس و در گوش دادن به یک فایل صوتی کوتاه که شاید تمام سهم تو از "او" باشد برای تمام روز یا حتی روز بعد، رابطه را از اول و پررنگ تر از قبل مینویسد.


اشتباه نکنید. من نه توصیه به دوری میکنم، نه دعوت به نگاه خوشبینانه به رابطه از راه دور. چه بسا که زیر این بار هر روز خموده تر و نزارتر و لاغرتر میشوم و تکه هایی از خودم را چا به جا در میان راه جا میگذارم. 

نه! 

من از شوری حرف میزنم که هرگز در نزدیکی رخ نمی دهد. نداده است. از شوری که نیاز دارم جایی ثبتش کنم. جایی بیرون بریزمش.

من از وجهی از عشق جرف میزنم که هربار فقط در دور و نزدیک شدن و کش آمدن فاصله ها و رابطه ها تجربه کردم. از  آن خلا هایی حرف میزنم که فقط بر اثر دوریِ معشوق پیش می آید و قابل رویت و بررسی میشود. 

من معتاد به همان خلا ها شده ام. به آن "یکی شدنی" که فقط وقتی نیست، وقتی از من جدا و دور است، به چشمم می آید. من به "جای خالی اش" معتاد شده ام، که اگر دور نبودیم، همیشه پر میماند و از نظرم پنهان بود. 

من به احیا و بازاحیا و سوهان کاری های رابطه که فقط در دوری و جدایی اتفاق افتاده معتاد شده ام. 

میگویم اعتیاد، چون هربار که به دیدار مجدد نزدیک میشویم، آنچنان هیجانی کننده و شعف ناک تمام وجود و زندگی ام را در برمیگیرد، که پیش از وصال کنونی، به شورِ پیش از وصال بعدی می اندیشم. 

میگویم به دوری دچار شده ام، چرا که هر بار پیش از وصال، به آنچه که در فراق بعدی به رابطه مان افزوده میشود فکر میکنم. دفعه بعد چه چیزی کشف خواهیم کرد؟ دفعه بعد تاثیرش را در کجای زندگی ام پیدا خواهم کرد؟ 


اینها همه را گفتم که دوباره بگویم:

من 

به

فراق بعد

پیش از وصالِ اکنون

دچار

شده ام.



برای بار هزارم امروز میگه دوستت دارم. 

میخندم میگم چی شدی آخه؟ 

میگه هیچی. دوست دارم همه اش ابراز علاقه کنم امروز، به کسی هم ربطی نداره. دوستت دارم. میخوام هی بگم.


یه ذره دیگه فکر میکنه و میگه: یادته همه اش میگفتن به مرد توصیه شده توی خونه به زنش ابراز علاقه کنه و بگه دوستت دارم؟ 

میگم خوب؟ 

میگه خیلی مسخره است آخه. مگه جور دیگه ای هم میشه زندگی کرد؟ 


میخندم و ته دلم داره میره که غنج بره که یهو چشمم میخوره به کف آشپزخونه و دادم میره هوا که محممممممد. کف پات چرب بوده، همه ی آشپزخونه رو به گند کشیدی. 


خرده روایت های عاشقانه یک کنترل گر غرغرو و سرشلوغ و یک آشپز دپسرده ی عاشقِ منتظر ویزا


پی نوشت: حال من رو اگر میپرسید، خسته ام و با اینکه همه اش دارم کار میکنم هنوز از همه چیز عقبم. عاشق درسام هستم و وقتی یه مقاله رو خوب نمیخونم یا یه مطلبی رو خوب نمی نویسم یا سر کلاس خوب گوش نمیدم، از اینکه اون مطلب رو یاد نگرفتم، برای "خودم" ناراحت میشم (نه نمره، نه مدرک و نه هیچ چیز دیگه)، و روزی نیست که فکر نکنم کار خدا بود که منو رسوند به انسان شناسی. وگرنه که چطور امکان داره یه رشته ای اینقدر با علائق یکی بخونه؟ 



سرم درد میکنه. خسته ام و با وجود اینکه تمام تلاشم رو میکنم بهش فکر نکنم، هر خبر و داستان کوتاهی یادم رو میبره سمتش. از مارچ درگیر ویزای کانادام که هنوز تمدید نشده و تا تمدید نشه نمیتونم برم ایران. آخر آگوست در استرالیا کنفرانس هست و تا ویزای کانادام نیاد نمیتونم حتی برای ویزای استرالیا اقدام بکنم و به همین راحتی ممکن هست کنفرانس رو از دست بدم. ویزای آمریکا که آوریل اقدام کردم نیومده و ممکنه هرگز نیاد و درسم یک ماه دیگه در آمریکا شروع میشه و امروز بیست و سوم جولای هست و اینا همه یعنی یک ماه ببیشتر برای ایران و استرالیا رفتن فرصت ندارم. به آندرِس ایمیل میزنم و میپرسم که میتونه کمک کنه فرآیند ویزا گرفتنمون سریع تر بشه که قبل از شروع درس و سپتامبر بریم خانواده هامون رو ببینیم؟ فرداش جواب میده که پیگیری کرده و گفتن فقط اگر مورد اورژانسی مثل مرگ اعضای خانواده باشه کارتون رو جلو میندازن. خنده داره اما حتی هنوز نمیدونم یک ماه دیگه کانادا هستم یا آمریکا و اگر بر فرض محال بعد از این همه صبر ویزای کانادا بیاد و بتونم برم ایران، موقع برگشتن باید بیام کانادا یا برم آمریکا. مضحکتر اینکه از وقتی فهمیدم با ویزای کانادا میشه رفت دومنیکن و مکزیک، فکر رفتن به این کشورها هم داره دیوونه ام میکنه. شاید هم فکر کردن بهشون یه جور فرار از وضعیت فعلی باشه. حتی همین فکر کردن بهشون هم بخش خوبی از هیجان لازم برای ادامه حیات رو تامین میکنه. محمد پس فردا وقت سفارت آمریکا داره و استرس اونم داره خفه مون میکنه و ریتم زندگی مون رو به کلی به هم ریخته. مدت ها هم هست که میخوام برای مامان اینا اقدام کنم که یه سفر بیان کانادا، و بدون اون ویزای لعنتی که باید بزنم تنگ اپلیکیشن هاشون نمیشه. ولی نه. الان که نگاه میکنم مببینم احتمالا حالا میشه که براشون اقدام کنم راستی. چرا بهش فکر نکرده بودم؟ یادم باشه به مامان مسیج بدم. این وسط تهران و واشنگتن هر دو سیگنال جنگ میفرستن و آدم هایی که بغل گوشمون مدام میگن بمونید کانادا و برای اقامت دائم اقدام کنید و من که دلم به گرفتن هیچ پاسپورت دومی نیست و در عین حال تا عمق وجودم از بی ارزش بودن پاسپورت ایران میسوزم. زیاد شدن آدم هایی که برای اپلای کردن و مهاجرت ازم سوال میکنن و من که این وسط با بدبختی دنبال منبع مالی ای میگردم که دوباره بتونیم مستقل بشیم و دستمون بره توی جیب خودمون و هی به خاطر این ویزای لعنتی نمیشه. از مارچ که تقریبا بدون ویزا شدیم عملا نمیتونستیم بریم دنبال کار و حالا که مدرک کار کردن داریم (بدون ویزا همچنان)، چون نمیدونیم برنامه یکی دوماه بعدمون چیه و اصلا کاناداییم یا نه، نمیتونیم جدی بریم دنبال کار و قرداد بستن. بعد از مصاحبه ایمیل میزنن که هنوز تمایل به همکاری با ما رو داری؟ اگر داری چرا جواب نمیدی؟ دست دست میکنم و بعد از چند روز جواب میدم: تمایل دارم، ولی خانوم اوکانِر عزیز، من نمیدونم برنامه یک ماه آینده ام چیه و نمیخوام اذیتتون کنم و اگر میشه لطفا سپتامبر نتیجه نهایی رو بهتون بگم. و خانوم اوکانر عزیز هم میگه دتس اوکی دارلینگ، Take your time. محمد میگه یادته اولش که اومدیم این خونه گفتیم دیگه حتما قفسه کتاب و کشو لباس رو باید بخریم اگر هم هیچی نخوایم؟ باورت میشه که از دسامبر تا حالا، یعنی 8ماه، چون نمیدونیم قراره بریم یا بمونیم تنها چیزی که خریدیم یه اسپیکر کوچیک و قابل حمل بود که دیگه بازی های فوتبال رو حداقل با صدای کم لپ تاپ نبینیم؟ چمدون ها شد کشوی لباس، جعبه آمازون شد میز کار و لحاف و متکا شدن مبل خود ساخته. به جایی رسیدیم که هر تیکه مبلمان خونه برامون یه وسیله لاکچری و دور از دسترس شده. راستی فاند ناقص آمریکا رو چی کار کنم؟ اگر یهو الان ویزا بیاد و بتونم برم آمریکا، با این گرونی دلار، از پس مخارجم بر میام؟ نکنه بهتره بمونم؟ نه بذار اول ویزاش بیاد بعد تصمیم میگیری. ولی آخه فقط یه ماه مونده، نمیشه که هی بندازی عقب. تهش که چی؟ راستی یه ساعته ایمیل چک نکردم، شاید ویزای کانادا اومده باشه. خوب چک کردم. نیومده. به آندرس ایمیل بزنم دوباره؟ راستی ارز دانشجویی رو چی کار کنم؟ باید هر چی زودت برم سامانه نشا و اسم بنویسم، ولی یکی از گزینه ها اطلاعات دانشگاه رو میخواد و من هنوز نمیدونم دانشگاه کانادا رو میرم یا آمریکا. نکنه مجبور شم دلار 8 هزار تومنی بگیرم؟ راستی محمد کجاست؟ بیدار شد؟ چرا مسیج نداد بهم؟ 


اینا رو نمینویسم که غز زده باشم. خیلی وقته غز نمیزنم. حتی نمینویسم که یکی باهام همدلی کنه. حتی نمی نویسم که خالی شم. نوشتم که ببینم و ببینید حجم در هم گوریدگیِ ذهنم رو که دور یه ویزای نیومده هی بیشتر و بیشتر پیچ میخوره. نوشتم که ببینم چقدر گره خوردگی جدی هست و همین که از این شاخه به اون شاخه پریدم و وقتی برگشتم عقب که دوباره بخونم و ویرایشش کنم، بازم هی یه سری چیز بیربط اومد به ذهنم که بنوبسم یعنی وضعیت قرمز. عادت ندارم سیال ذهن بنویسم، ولی وقتی به ذهنت اجازه میدی بدون قید و بند فقط همونی که توش میگذره رو بگه و هی از گوشه گوشه مغزت چیزای بی ربط رو میکشی بیرون و به هم ربط میدی، تهش انگار نقشه ی وضعیت آشفته مغزت رو روی کاغد ترسیم کردی. نیگاش میکنی و از حجم گره خوردگیش جا میخوری و میتونی رو نقطه نقطه اش انگشت بذاری و بگی آهاع، اونجا، به نظر میاد در اون ناحیه با توده ای افکار مزاحم با بارش پراکنده استرس مواجه هستیم. بعد هم خنده ات میگیره که چه جوری میتونی هر روز از دست این گوریدگی فرار کنی و خود این فکر جدید میشه گره جدید کنار بقیه چیزها. این وسط به راحله عباسی نژاد آینده ای که میاد اینا رو میخونه هم توصیه میکنی که وسط این بدبختی ها reading Lolita in Tehran نمیخواد بخونی حالا که هر شب خواب ساناز و یاسی و نسرین و ایران دیوونه ات بکنه. 


یک ماه مونده به آخر ترم دوم و تموم شدن درس ها، توی یکی از اتاق های مخصوص بچه های تحصیلات تکمیلی نشسته بودم که الف اومد تو و حالم رو پرسید. ما دو تا تنها کسانی از وردیمون هستیم که برای انجام کار میدانی به خارج از کانادا میریم،‌اون میره آرژانتین و من ایران، برای همین یه حال هیجان و استرس تومانی رو توی این ماه های آخر تجربه میکنیم که بقیه کمتر دارن. حال و احوال کردیم و وسطا حرفام گفتم که دوست داشتم میشد برم سفر. گفت اگر میشد کجا میرفتی؟‌یک کمی فکر کردم و اولین چیزی که به ذهنم رسید رو گفتم. گفتم مکزیک. گفت چرا مکزیک؟ گفتم عاشق فریدا هستم و از پارسال که اسپانیایی رو شروع کردم یه چیزی به جونم افتاد که باید برم مکزیک. گفتم مکزیک هم مثل ایران هست. اینقدر آمریکایی ها ازش بد گفتن که معلوم نیست واقعیتش چیه؟‌ تهش هم گفتم که شنیدم ایرانیها با ویزای کانادا میتونن برن مکزیک و خوب این یعنی یک موقعیت عالی!

 گفت عه! من همه آمریکای لاتین رو گشتم جز مکزیک،‌همیشه دوست داشتم برم اونجا رو هم ببینم و بدم نمیاد قبل از فیلدورک* برم. گفتم چه عالی و بعد از کمی صحبت راجع به درس ها و زندگی شخصی مون رفت. الف اصالتا آرژانتینی هست و ده سالگی اومده بود کانادا و قبل از دوره کارشناسی، یک سال با کوله پشتی آمریکای لاتین رو گشته بود. 

هفته بعد ایمیل زد که من بلیط ها و تقویمم رو چک کردم و به نظرم فلان تاریخ برام خوبه، تو کی میتونی؟ ایمیل رو که دیدم شدیدا شوکه شدم و باورم نمیشد که مکالمه رو کاملا جدی گرفته و وارد فاز اجرایی شده. به قدری به دور از باورم بود که با اینکه منم تقویمم رو چک کردم ولی ته دلم یه چیزی میگفت عمرا جور نمیشه. بهش گفتم که من هم فلان تاریخ ها میتونم ولی هنوز دقیق قضیه ویزا رو نمیدونم. گفت پس بهم خبر بده ولی من به قدری درگیر درس بودم و اینقدری مطمئمن بودم که قضیه یه شوخیه که دیگه پیگیری نکردم. دو روز بعد ایمیل زد و یک سری لینک از هاستل و ایربی ان بی فرستاد که چکشون کرده و به نظرش با فلان مقدار میشه که همه چیز رو جمع کرد. ادامه داده بود که چند تا وبلاگ خونده و سایت ها رو گشته و ایده اولیه اش برای جاهایی که میتونیم بریم چه چیزهایی هست و 

آیا ماشین لازم داریم یا نه؟‌ این بار دیگه دیدم قضیه جدی شده واقعا. یه پرس و جو کردم و ته و تو پاسپورت رو درآوردم و دل رو به دریا زدم و گفتم بلیط بخریم و قرار شد بعد از آخرین کلاسمون توی اتاق بچه های تحصیلات تکمیلی بشینیم و با هم بلیط رو بگیریم. 

هفته بعد شد و بعد از کلاس توی اتاق نشسته بودیم که بلیط بخریم و حرف میزدیم و میخندیدیم که ژ وارد شد و با خنده گفت چی شده؟ دو جمله گفتیم. من گفتم داریم میریم مکزیک و الف گفت میای؟‌ ژ لبخند زد. دو ثانیه فکر کرد و خندید و گفت چرا که نه و در کمال تعجب ما دو تا نشست و بدون هیچ برنامه ریزی قبلی بلیط خرید. ژ کانادایی هست (سفید) و قبلا توی آژانس مسافرتی کار میکرده و چند باری هم رفته بود مکزیک،‌ولی همیشه رفته بود ریزورت (resort) که خوب یه فضای بسته و و امن جدا از مردمی هست صرفا برای تفریحاتی مثل شنا و آفتاب گرفتن و اینها. 

هیجان زده تر از قبل بودیم و داشتیم با یکی دیگه از بچه ها حرف میزدیم و داستان رو میگفتیم که لام، از بچه های دکتری، که تمام این مدت توی یکی از اتاق ها حرف های ما رو میشنید اومد بیرون و پرسید می میرید؟ یه لحظه سکوت شد. گفتم میای؟‌ گفت باید ببینم سگم رو چی کار میتونم بکنم و بعدش خبرتون میکنم. گفتیم باشه و گرم حرف زدن شدیم که لام یهو گفت ولش کن. قطعا سگم اوکی میشه، لپ تاپت رو بده که بلیط بخرم و اینجوری شد که من و الف و ژ و لام، که اصالتا بوسنیایی هست ولی کلا کانادا بزرگ شده،‌ در اقدامی کاملا یهویی برنامه رفتن به مکزیکو سیتی رو برای دو ماه آینده ریختیم. دو ماهی که برای هر ۴تامون پر بود از ددلاین و کار و من تمام اون دو ماه رو با فکر کردن به این سفر گذروندم. 


*Fieldwork یا کار میدانی بخشی از پروژه های پژوهشی ما هست که در اون کار مردم نگاری و یا Ethnographyمون رو انجام میدیم. توی کار میدانی میشه که حتی شهر و کشور متفاوتی از جایی که هستی هم بری، اما این قضیه بسته به پروژه ات داره. توی این دوره کار مصاحبه و مشاهده مشارکتی و کار آرشیوی و غیره رو انجام میدیم و مدتش بسته به مدرک (ارشد یا دکتری) متفاوت هست. برای ما ممکنه تا ۴ ماه هم طول بکشه. 



دو ماه مونده به آخر ترم دوم و تموم شدن درس ها، توی یکی از اتاق های مخصوص بچه های تحصیلات تکمیلی نشسته بودم که الف اومد تو و حالم رو پرسید. ما دو تا تنها کسانی از وردیمون هستیم که برای انجام کار میدانی به خارج از کانادا میریم،‌اون میره آرژانتین و من ایران، برای همین یه حال هیجان و استرس توامانی رو توی این ماه های آخر تجربه میکنیم که بقیه کمتر دارن و کمتر درک میکنن. حال و احوال کردیم و وسط حرفام گفتم که دوست داشتم میشد برم سفر. گفت اگر میشد کجا میرفتی؟‌ یک کمی فکر کردم و اولین چیزی که به ذهنم رسید رو گفتم. گفتم مکزیک. گفت چرا مکزیک؟ گفتم عاشق فریدا هستم و از پارسال که اسپانیایی رو شروع کردم یه چیزی به جونم افتاد که باید برم مکزیک. گفتم مکزیک هم مثل ایران هست. اینقدر آمریکایی ها ازش بد گفتن که معلوم نیست واقعیتش چیه؟‌ تهش هم گفتم که شنیدم ایرانیها با ویزای کانادا میتونن برن مکزیک و خوب این یعنی یک موقعیت عالی!

 گفت عه! من همه آمریکای لاتین رو گشتم جز مکزیک،‌همیشه دوست داشتم برم اونجا رو هم ببینم و بدم نمیاد قبل از فیلدورک* برم. گفتم چه عالی و بعد از کمی صحبت راجع به درس ها و زندگی شخصی مون رفت. الف اصالتا آرژانتینی هست و مسلط به اسپنایی و از ده سالگی اومده کانادا و قبل از دوره کارشناسی، یک سال با کوله پشتی آمریکای لاتین رو گشته بود. 

هفته بعد ایمیل زد که من بلیط ها و تقویمم رو چک کردم و به نظرم فلان تاریخ برام خوبه، تو کی میتونی؟ ایمیل رو که دیدم شدیدا شوکه شدم و باورم نمیشد که مکالمه رو کاملا جدی گرفته و وارد فاز اجرایی کرده. به قدری به دور از باورم بود که با اینکه منم تقویمم رو چک کردم ولی ته دلم یه چیزی میگفت عمرا جور نمیشه. بهش گفتم که من هم فلان تاریخ ها میتونم ولی هنوز دقیق قضیه ویزا رو نمیدونم. گفت پس بهم خبر بده، ولی من به قدری درگیر درس بودم و اینقدری مطمئمن بودم که قضیه یه شوخیه که دیگه پیگیری نکردم. دو روز بعد ایمیل زد و یک سری لینک از هاستل و ایربی ان بی فرستاد که چکشون کرده و به نظرش با فلان مقدار میشه که همه چیز رو جمع کرد. ادامه داده بود که چند تا وبلاگ خونده و سایت ها رو گشته و ایده اولیه اش برای جاهایی که میتونیم بریم چه چیزهایی هست و 

آیا ماشین لازم داریم یا نه؟‌ این بار دیگه دیدم قضیه جدی شده واقعا. یه پرس و جو کردم و ته و تو پاسپورت رو درآوردم و دل رو به دریا زدم و گفتم بلیط بخریم و قرار شد بعد از آخرین کلاسمون توی اتاق بچه های تحصیلات تکمیلی بشینیم و با هم بلیط رو بگیریم. 

هفته بعد شد و بعد از کلاس توی اتاق نشسته بودیم که بلیط بخریم و حرف میزدیم و میخندیدیم که ژ وارد شد و با خنده گفت چی شده؟ دو جمله گفتیم. من گفتم داریم میریم مکزیک و الف گفت میای؟‌ ژ لبخند زد. دو ثانیه فکر کرد و خندید و گفت چرا که نه و در کمال تعجب ما دو تا نشست و بدون هیچ برنامه ریزی قبلی بلیط خرید. ژ کانادایی هست (سفید) و قبلا توی آژانس مسافرتی کار میکرده و چند باری هم رفته بود مکزیک،‌ولی همیشه رفته بود ریزورت (resort) که خوب یه فضای بسته و و امن و جدا از مردمی هست صرفا برای تفریحاتی مثل شنا و آفتاب گرفتن و اینها. جایی که اکثر ایرانی ها هم برای تعطیلات و عروسی گرفتن انتخاب میکنن. 

هیجان زده تر از قبل بودیم و داشتیم با یکی دیگه از بچه ها حرف میزدیم و داستان رو تعریف میکردیم که لام، از بچه های دکتری، که تمام این مدت توی یکی از اتاق ها حرف های ما رو میشنید اومد بیرون و پرسید کی میرید مکزیک و داستان چیه؟ یه لحظه سکوت شد. گفتم میای؟‌ گفت باید ببینم سگم رو چی کار میتونم بکنم و بعدش خبرتون میکنم. گفتم به صدای قلبت گوش کن و خندیدیم و گرم حرف زدن شدیم که لام یهو گفت ولش کن. قطعا سگم اوکی میشه، لپ تاپت رو بده که بلیط بخرم، و اینجوری شد که من، الف، ژ و لام، که اصالتا بوسنیایی هست ولی کلا کانادا بزرگ شده،‌ در اقدامی کاملا یهویی برنامه رفتن به مکزیکو سیتی رو برای دو ماه آینده ریختیم. دو ماهی که برای هر ۴تامون پر بود از ددلاین و کار و من تمام اون دو ماه رو با فکر کردن به این سفر گذروندم. 

فکرش رو بکن!! مکزیکو سیتی آخه؟ 


*Fieldwork یا کار میدانی بخشی از پروژه های پژوهشی ما هست که در اون کار مردم نگاری و یا Ethnographyمون رو انجام میدیم. توی کار میدانی میشه که حتی شهر و کشور متفاوتی از جایی که هستی هم بری، اما این قضیه بسته به پروژه ات داره. توی این دوره کار مصاحبه و مشاهده مشارکتی و کار آرشیوی و غیره رو انجام میدیم و مدتش بسته به مدرک (ارشد یا دکتری) متفاوت هست. برای ما ممکنه تا ۴ ماه هم طول بکشه. 



هوا داشت کم کم گرگ و میش میشد و آفتاب در میومد. زنگ زدم بهش، گفتم هنوز خوابم نبرده.

گفت میخوای برات کتاب بخونم که بخوابی؟

گفتم آره!


نزدیک ترین کتاب رو برداشت و شروع کرد به خوندن:‌


"در سال ۱۳۰۷،‌ مجلس نیز لباس های محلی سنتی را غیر قانونی و افراد ذکور بزرگسال را،‌به جز ون رسمی، به پوشیدن لباسهای مدل غربی و "کلاه پهلوی" موظف کرد. پس از هشت سال، کلاه بین المللی،‌کلاه نمدی اروپایی، جایگزین کلاه پهلوی شد. رضا شاه این کلاه لبه دار را نه فقط با هدف ریشه کرن کردن هویت های قومی بلکه برای مقابله با نمازگزاران مسلمان که هنگام نماز می بایست سجده کنند،‌انتخاب کرد. رژیم،‌همچنین در تلاش برای کاهش تمایزات اجتماعی،‌عناوین افتخاری باقی مانده، همچون میرزا، خان، بیگ، امیر، شیخ و سردار را ملغا کرد. به تقلید از ماشین تبلیغاتی ایتالیای فاشیست و آلمان نازی، سازمان پرورش افکار ایجاد شد تا با استفاده از مجله، کتاب، رومه، اعلامیه و برنامه های رادیویی، آگاهی مردم را افزایش دهد. اداره ی شهرها همچنان سازمان داده شد که کلانتران شهری،‌کدخداها و دیگر مسئولان نظام قدیمی محله از بین رفت. افزون بر این، اسامی برخی مکانها تغییر یافت، مثلا عربستان به خوزستان، بندر انزلی به بندر پهلوی، بخشی از کردستان به آذربایجان غربی، ارومیه به رضائیه، استرآباد به گرگان، علی آباد به شاهی، سلطانیه به اراک و محمره به خرمشهر تبدیل شد. همچنین، در سال ۱۳۱۳، شاه با ترغیب سفارت ایران در برلین دستور داد که از این پس نام "ایران" جای "پرسیا" را خواهد گرفت. در یک بخشنامه حکومتی این توضیح آمده بود که واژه "پرسیا" با فساد گذشته ی قاجار هم معنا بوده و تنها به بخشی از ایران، و استان فارس اطلاق میشد، در حالی که ایران یادآور شکوه باستانی کشور و نشانگر اهمیت زادگاه نژاد آریایی است." (آبراهامیان، ایران بین دو انقلاب، صفحه ۱۷۸) 


اینجاش که رسید گفت بذار بگردم یه جای دیگه اش رو بخونم که حوصله سر بر باشه.

گغتم آره بابا. اینکه خیلی جذاب بود. بدتر خوابم پرید.

گفت آره متاسفانه جذاب بود. 

گفتم چی کار کنم حالا؟ آفتاب داره در میاد، استرس گرفتم.


گفت پاشو لباس بپوش برو حلیم بخور. هم سنگین میشی هم اگر پیاده بری خسته میشی و میای میگیری میخوابی. 


پاشدم ساعت ۶ صبح تک و تنها راه افتادم توی خیابون های خلوت تهران سمت اولین حلیم فروشی. نگهبانی مجتمع خواب و بیدار بود. کنار خیابون تک و توک چند تایی ماشین با درهای باز پارک بودن که راننده هاشون صندلی رو داده بودن عقب و تخت خوابیده بودن. یکی دو تا ماشین هم بودن که چند تا راننده دور صندوق عقب هاشون جمع شده بودن و صبحونه میخوردن. از این ور و اون ور صدای کلاغ می اومد. نونوایی سنگکی درش رو باز کرده بود ولی هنوز پخت نمیکرد. از دو متری هر سطل آشغالی که رد میشدم بوی آشغال میزد توی دماغم. معلوم بود تازه خالی شده بودن. چند نفری با لباس های کارمندی (خانوما با لباس فرم) تند تند راه میرفتن و هیچ توجهی به اطرافشون نداشتن. یه وانتی بود که کنار تیرهای چراغ برق می ایستاد و از پشتش یه رفتگر سریع میپرید پایین و با فشار آب اعلامیه ها و تبلیغات رو از روشون میکند. رسیدم به حلیمی و سفارش دادم و نشستم بیرون به حلیم و چای خوردن و شرشر عرق  ریختن از گرما و مدام چشم توی چشم شدن با رهگذرهایی که با تعجب به دختر تنهایی که ۶ صبح اومده حلیم بخوره نگاه میکردن. 

چایی رو مزه مزه میکردم و خیره شده بودم به خیابون که آروم آروم پر میشد از ماشین و صدای کرکره مغازه ها که یکی یکی بالا میرفتن. 

تو راه برگشت آفتاب کامل در اومده بود و مردم جلوی نونوایی ها صف کشیده بودن و راننده تاکسی ها تند تند مسافر میزدن و جلوی اداره گذرنامه هم پر از آدم شده بود. 

رسیدم مجتمع که دیدم شیفت نگهبانی عوض شده. ماشین ها یکی یکی و با عجله از پارکینگ در می اومدن و حتی یکیشون نزدیک بود منو زیر بگیره. به نگهبانی شیفت صبح سلام کردم و رفتم خونه. 



آفتاب افتاده بود روی مبل. 

پرده رو کشیدم.

پنکه رو خاموش کردم.

ساعت گذاشتم برای ۳ بعد از ظهر. 

پیام دادم که من خوابیدم.

گوشی رو سایلنت کردم.

چشم بند رو زدم

 و خزیدم زیر پتو. 




پتو رو تا روی پیشونیم میکشم بالا. دلم نمیخواد بیدار شم. خوابم نمیاد اما دلم نمیخواد بیام توی دنیای واقعی.یکهو تمام حرف‌هایی که توی زندگیم زدم، تمام حرکاتی که انجام دادم،پادکست‌های اخیر،پست‌های وبلاگ، پست‌های توییتر، اینستا، فیس‌بوک، تک تک برخوردهایی که توی دنیای واقعی با آدم‌ها داشتم دور سرم میچرخه.دونه به دونه نظراتی که سر کلاس‌ها دادم، همه حرفهایی که با استادها زدم، همه مقاله هایی که نوشتم. یک عالمه صدا دور سرم به حرف میان.

 

چطوری روت شد فلان حرف رو توی گروه تلگرام بزنی؟ 

میدونی چقدر چرت و پرت به هم بافتی؟ 

میدونی فلانی چقدر ازت ناراحت شد؟ 

نکنه هیچی حالیت نیست؟ 

برای چی فکر کردی که فلان مبحث رو فهمیدی و میتونی راجع بهش نظر بدی؟‌

یادته سه سال پیش تولد دوستت با اون دختر که بین بود کلی حرف زدی و سوال کردی ازش؟ میدونی چقدر بعدش فکر کرد عقب مونده ای؟‌

میدونی الان هرکی که اون پادکست راجع به سمپاد رو گوش داده فک میکنه تو یه خنگی هستی که فقط غر میزنه به جای درس خوندن؟

میدونی همه فکر میکنن چقدر عاشق میکروفونی که هی هرچی پادکسته صدای تو هم توش هست؟

 

کاش میشد زمین دهن باز کنه خودت و گذشته‌ات و حرفا و نوشته‌هات همگی برید اون تو. برید تا وقتی که خبرتون نکردم بیرون نیاید. برید تا وقتی که آب‌ها از آسیاب نیفتاده صداتون در نیاد.

دیگه نبینم حرف بزنی ها! باز دوباره میخوای حرف بزنی که یکی رو ناراحت کنی یا یه حرفی بزنی که دو روز بعد بفهمی چقدر پرت بوده یا ملت فکر کنن الکی مثلا میخوای بگی چقدر حالیته یا چقدر خفنی یا چقدر بامزه ای؟

 

خسته ام. جون ندارم. صداها هی مدام اوج میگیرن و بلندتر میشن. کاش میشد بخوابم. بخوابم و دیگه بیدار نشم. بخوابم و دیگه لازم نباشه با کسی صحبت کنم. کاش میشد حتی اگر هم قراره بیدار شم، فقط گوش کنم و لازم نباشه چیزی بگم. کاش میم هم فقط برام حرف بزنه و بذاره نگاش کنم و چیزی نگم. کاش آدما نپرسن چیزی شده؟ اگه خواستی بیا حرف بزنیم. کاش بفهمن دلم نمیخواد حرف بزنم. دلم میخواد فقط نگاهشون کنم. اگر هم مجبور نیستم پیششون باشم،‌کاش بذارن برم زیر پتوم، همه اکانت‌های مجازی رو از کار بندازم، لازم نباشه غذا بخورم،‌لازم نباشه کاری به کسی تحویل بدم،‌لازم نباشه کار مفیدی بکنم. کاش بذارن روزها توی همون حالت بمونم. کاش بهم نگن کاری بکن یا حرفی بزن. کاش میشد محو شم. دیلیت شم برای چند روز. خودم و حرفام و کارام. کاش لازم نبود به تک تک حرکاتم از بچگی تا الان فکر کنم و ببینم کجاش درست بوده و کجاش خطا. کاش لازم نبود خودم رو به این و اون ثابت کنم. کاش میشد همینی که هستم رو همه ببینن و ازم نخوان بیشتر از اینی که هستم باشم. کاش میشد خودم باشم و گل ها و یه سری سریال تلویزیونی که حتی لازم نباشه دستت رو بلند کنی و بزنی قسمت بعدی. دلم میخواد برم توی غار خودم. برم توی دنیای خودم که توش هیچ آدمی نیست. مطلقا کسی نیست. ازت انتظاری نمیره. هرکاری کردی به خودت مربوطه. کاش بشه از دنیای آدما خدافظی کرد. رفت یه جای دور. خیلی دور. با آدما هیچ تعاملی نداشت. کاش میشد از همه آدم ها بی نیاز بود. آدم ها هم ازت بی‌نیاز بودن. فقط چند روز. فقط چند روز حتی ازت نپرسن حالت خوبه؟چیزی نمیخوای؟

فقط چند روز اونا باشن. تو هم باشی. ولی با هم کاری نداشته باشین.

 

کاش میشد هویتت رو چند روزی مثل لباس دربیاری و بندازی یه گوشه. بشی از هرچی "دیگرانه." بشی از هرچی دنیای اطراف ازت ساخته. بخزی زیر پرتو و تا پیشونیت بکشی بالا و بری توی دنیای تنهای خودت.


* پی نوشت نامربوط: یه مدته که حس میکنم پر از قصه‌ام.قصه‌ی کی و کجاش رو نمیدونم.ولی یه عالمه قصه تو وجودم گیر کرده که منتظرن زایمان بشن.حتی یه وقتا بدن درد میگیرم ازشون ولی راهی برای بیرون کشیدنشون ندارم.


پشت میز کار میکردیم که ناگهان چیزی در هوا تغییر کرد. بسامدی بالا و پایین شد. سکوت محض شده بود. تا دقیفه قبل صدایی پرهیبت تمام فضایمان را پر کرده بود که حالا نیست.

موتور یخچال ناگهان خاموش شده بود، انگار نفس کسی ناگهان بند آمده بود و ما تازه متوجه حضور ارزشمند و همیشگی‌اش شده بودیم.

 

حکایت آن شنبه سیاه و نفرین‌شده برای همه ما خارج‌نشینان همین قدر ساده، کوتاه، ناگهانی، ترسناک، گنگ، و دست‌نیافتنی بوده و هست. 

ضربان قلبی که جمعه شدت گرفت، به اوج رسید و شنبه عصر، در اوج، تبدیل به خط صاف و ممتدی شد که صدایش تا ابد از مغز و روح و جانمان بیرون نخواهد رفت. بیرون نخواهیم کرد. 

 

حبس کردند، حبس می‌کنند

خون ریختند،‌ خون می‌ریزند

خفه کردند، خفه می‌کنند

و تمامی وجودمان را زیر پایشان خرد کردند و می‌کنند و دستمان را حتی از دیدن تفاله‌های به‌جامانده زیر رگبار

از دیدن پاره‌های تن

 کوتاه کردند

 

تا ما،‌ همه ما را، به آنی، به مردمانی بی وطن، بی هویت، به اسطوره هایی حبس شده در گذشته تبدیل کنند

که گویی هرگز در این جهان وجود نداشته ایم

که گویی سکوت سرنوشت محتوم همه‌مان بود

 

و راستی که در کارشان خبره اند 

 

سلام به شنبه‌ی ملعون ۹۸

من از ورای ترس و بهت روز شنبه، انکار روز یکشنبه،‌خشم روز دوشنبه، فرار از واقعیت روز سه شنبه، پریشانی چهارشنبه، و اکنون پذیرش روز پنج شنبه روایتت میکنم.

 

تو شوم‌ترین اتفاق زندگی‌ام بودی

 

 

 

 

پی‌نوشت:‌امروز، شنبه ۱ام آذر، بعد از یک هفته اینترنت رو وصل کردن. البته که باز هم برخی شهرها و خانه ها اینترنت ندارن و اینترنت موبایل قطع است. 


اول.

 

صبح ساعت یازده باید راه میفتادم سمت دانشگاه. مسیری که حداقل یک ساعت طول میکشه برم و یک ساعت طول میکشه برگردم. ۲ ساعت عزیز که نباید هدر بره. ۸.۵ بیدار شدم. ۹ نشستم سر کارهام تا از دو ساعتی که مونده تا رفتن استفاده کنم. تصمیم دارم تا چند تا از برگه ها رو صحیح کنم. به محض اینکه شروع به خوندن کلید سوال ها میکنم اضطراب اون دو ساعت رفت و آمد رو میگیرم. حالا چه جوری ازشون استفاده کنم؟ دو قمست از پادکست‌هایی که گوش میدم دانلود میکنم. کمی فکر میکنم و بعد به این نتیجه میرسم که این دوتا پادکست بیشتر سرگرمی هستن و چیزی بهم اضافه نمیکنن. فکر میکنم که قسمتی از پادکست دیگه ای رو که ناتمام مونده بود گوش بدم. ولی فکر میکنم که وقت تلف کردنه، عملا اون یک ساعتی که ازش گوش دادم تا حد خوبی موضوع رو باز کرده، آیا واقعا لازمه که باقیش رو گوش بدم؟‌ بهتر نیست به جاش یه کار دیگه بکنم؟ اما کلا حجم پادکست‌های موجود و گوش نکرده (مثل کتابهای نوشته شده و مطالعه نکرده) اونقدر زیاده که تپش قلب میگیرم و بیخیالش میشم. تصمیم میگیرم کتاب بخونم.یکی از کتاب صوتی‌هام رو دانلود میکنم ولی باز کمی بالا و پایین میکنم و میبینم که کتاب مذکور زبان کسل‌کننده و سختی داره که احتمالا توی راه به راحتی حواسم ازش پرت میشه. فکر میکنم که کتاب غیرصوتی برداردم و بعد یادم میفته که تکه‌ای از مسیر با اتوبوس هست و موقع خوندن احتمالا حالت تهوع میگیرم. یادم میفته به یه سخنرانی از سارا احمد که مدتی بود میخواستم گوش کنم. ویدیوش رو دانلود میکنم ولی حجمش زیاده. صوتیش رو دانلود میکنم و میریزم روی گوشیم و تصمیم میگیرم همینو توی راه گوش کنم و سریعتر برگردم سر تصحیح اوراق که یک ایمیل کاری میاد. با خودم میگم توی این یه ساعت که عملا نمیشه کاری برای تصحیح اوراق کرد، رهاش میکنم و یادم به ایمیل‌های تلمبار شده میفته، تصحیح اوراق رو رها میکنم و ایمیل رو جواب میدم و کلا میرم سراغ باقی ایمیل ها و اون وسط پیامی از محمد میاد و به این فکر میکنم که جدی جدی اگر هیچ وقت ویزام نیاد چی میشه؟‌ میرم اپلیکیشن ویزام رو چک میکنم که آپدیت نشده، حالم گرفته میشه و میرم توییتر و چشمم میخوره به توییتی که راجع به احتمال قطعی همیشگی اینترنت در ایران ریتوییت کرده بودم و ذهنم کاملا درگیر سبک سنگین کردن موضوع میشه و عمق سیاهی ماجرا چنان غمی روی سینه ام میشونه که نگرانی ویزا و تعجیل برای تصحیح اوراق و فکر کردن راجع به پادکستی که میخوام گوش بدم و همه و همه رو فراموش میکنم و در نتیجه اون دو ساعت (از ۹ تا ۱۱) هیج برگه ای صحیح نمیکنم و دو سه تای ایمیل جواب میدم و راه میفتم که برم. 

در مسیر رفت ادامه پادکست نیمه‌تمام مونده رو گوش کردم (که باز هم تموم نشد). در مسیر برگشت بخشی از سخنرانی رو گوش دادم. وسط راه آهنگ جدید هیچ‌کس رو دیدم و دو بار اونو گوش دادم و بعدش آهنگ‌های قدیمی ترش رو دوباره پخش کردم و تا خود خونه اشک ریختم و از سرما لرزیدم. 

 

دوم. 

 

ساعت ۳.۵ رسیدم خونه. تا ساعت ۵ ناهار خوردم و استراحت کردم و تصمیم گرفتم تا ساعت ۸.۵ که میخوام برم سینما کار تصحیح اوراق رو شروع کنم و جلو ببرم. ساعت ۵ نشستم پای میز. دوستی به ایمیل معرفی کتابم جواب داد، رفتم که تشکر کنم ازش و این وسط درگیر این شدم که راستی چرا نمیتونم همه ایمیل ها رو ببرم زیر مجموعه یک لیست و مستقیم به اون لیست ایمیل بزنم هربار و خلاصه ۴۹ دقیقه در انواع سایت‌ها گشتم تا راه حلی پیدا کنم که پیدا نشد و بیخیال شدم و این وسط اشتباهی چشمم به پوشه‌ی بوک‌مارک مربوط به کار پیدا کردن افتاد (لیستی از شرکت‌ها و سازمان‌های مختلف) و به این نتیجه رسیدم که باید همین الان این لیست رو به جایی منتقل کنم که دیگه یادم نره وجود داره (کاری که بیشتر از ۸ ماه پیش میخواستم بکنم) و وسط کار به این فکر کردم که لیست دیگه ای هم توی توییتر وجود داره که نباید یادم بره و در نتیجه رفتم سراغ اون توی توییتر که اون وسط یادم افتاد که باید درفت یک ایمیل فراخوان رو تنظیم کنم که ناگهان اضطراب برگه‌های صحیح نشده رو گرفتم و بیخیال لیست شرکت‌ها و ایمیل فراخوان شدم و اومدم برم تصحیح اوراق رو شروع کنم که حس کردم بدون چایی نمیشه و پاشدم رفتم چایی درست کنم که دستشوییم گرفت و بعد از دستشویی نگاهی به گوشی موبایل که توی شارژ بود انداختم و دیدم که محمد پیام داده و رفتم پیام رو جواب دادم که یک نوتیف اومد از گودریدز و یادم افتاد که هفته پیش میخواستم برم امتحان کتابدار شدن در گودریدز رو بدم و شاید بد نباشه که توی این دو ساعت باقی مونده تا سینما این کار رو بکنم. اومدم پای لپ تاپ امتحان رو بدم که دیدم از قبل پی دی اف کتابی که میخوام دفعه بعد معرفی کنم جلوم بازه. یادم افتاد که بازش کرده بودم که نگاهی به فهرست و مقدمه اش بندازم و لذا رفتم سراغ خوندن مقدمه اش که صدای کتری بلند شد. چایی و ریختم و برگشتم و با خودم گفتم مقدمه رو بعدا میخونم و شاید بهتر باشه برگردم سر تصحیح اوراق. کلید سوال ها رو آوردم که بخونم که حس کردم که حیفه این حجم از عدم تمرکز و نگاه صفر و یکی به کارام رو جایی ثبت نکنم و ننویسم و خلاصه اومدم اینجا و اینو نوشتم و در لحظه اضطراب کار پیدا کردن، ویزای آمریکا، وضعیت ایران، ریسرچی که دو روزه کاری براش نکردم و شدیدا عقبم، پادکست‌های گوش نداده، کتابهای خونده نشده، ویزای کار کانادا بعد از درس، اوراق تصحیح نشده ای که هفته پیش تحویل گرفتم، اوراقی که امروز گرفتم و اوراقی که هفته بعد باید صحیح کنم و غیره داره مثل خوره تمام وجودم رو میخوره. 

 

شاید بعدا هم اضافه کنم که نهایتا تا ۸.۵ که رفتم سینما چی کار کردم. 

 

بعدا نوشت: وسط ویرایش مطلب بودم که خواهرم زنگ زد و گفت یک نامه ای براش رسیده که مربوط به من و داستان ویزا هست و خوب خبر خوبی که نبود هیچی، درگیر یه سری ایمیل کاری با یک آشنایی شدم که موضوع حل شه و این وسط گشنه ام شد و رفتم ساندویچ درست کردم و اومدم نشستم بالاخره خوندن کلید سوالا رو تموم کردم.

 


آن ۸.۵ ساعت اختلاف زمانی که بین تهران و تورنتوست را یادتان هست؟ 

بالاخره کار دستمان داد

صبح بیدار شدم و در عوالم بین خواب و بیداری دیدم جایی نوشته چند نفری در مراسم تشییع جان دادند

باورم نشد

 

بعد آن ۵ساعتی را که ما در حالت آماده باش جنگی به سر بردیم،‌شما خواب بودید و ما خدا خدا میکردیم همه چیز وقتی شما از خواب بیدار شده‌اید به خیر گذشته باشد

به خیر که ختم نشد اما زبانه شرش کوتاه شد و همان موقع ها که ۴۵ دیوانه توییت کرد All is well، شما هم کم‌کم چشم باز کردید

 

داشتیم خدا را شکر میکردیم که نبودید و ندید که چه ساعت‌های نحسی بود این بامداد ۱۸ دی . که آن طیاره‌ی منحوس افتاد

 

سیاه اندر سیاه اندر سیاه 

 

 


دستاش رو گرفتم. نگاهش کردم. گفتم انگار نه انگار پنج ماه از هم دور بودیم. انگار نه انگار تا همین ماه پیش داشتیم خودمون رو آماده میکردیم چندین سال همدیگه رو نبینیم. گفت خوب هر روز با هم حرف زدیم. خندیدیم. کار کردیم. زود گذشته به چشم نیومده. 

لبخند زدم گفتم راست میگی.

برگشتم سمت پنجره و با خودم فکر کردم،‌اینقدر بد پشت بد و سیاهی پشت پشت سیاهی تو زندگیمون ریختن،‌اینقدر آدم این وسط تلف شدن و بدبخت شدن،‌اینقدر آدم کمرشون شکسته و میشکنه و صدا ندارن،‌اینقدر غصه هست،‌اینقدر گریه هست‌، اینقدر بغض خفه شده هست که پنج ماه و پنج سال دوری ما پیشش هیچ باشه. حالا گیرم که ما به هم رسیدیم،‌ اون همه آدم که از خودشون و خانواده شون و آرزوهاشون دور موندن برای ابد چی؟ 

 

اینکه انگار نه انگار از هم دور بودیم،‌ اینکه از  خوشی به خاطر معجزه ای که برای ویزام رخ داده پس نمیفتیم، اینا هیچ کدوم ربطی به میزان حرف زدنمون نداره. پس نمیفتیم چون خوشی کردنمون بی معنی شده. تهی شده. بی رنگ و رو شده.

 


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

دانلود تم تلگرام رایگان mofidfile مجموعه فیلم های آموزشی مهندسی صنایع اوراسیای کبیر مهد تمدن و قدرت بازی سیاهچال در کافه بازار Lisa آهک هيدراته cherana فاخته پرواز